ما خیلی به در و دیوار زدیم ک جداشیم، به خاطر شرایطمون اما هر دفعه مثل آهنربا باز میچسبیدیم بهم یادمه یه بار میگفت: انقدری که احساس ازت میباره، سنگ آب میشه، من چطوری دوری کنم ازت؟ خیلی سخت بود بدست آوردنش، نگه داشتنش یه پسر شونزده ساله باشی، نه پول داشته باشی، نه شغلی، نه مقامی، نه تحصیلاتی، نه هیچی . . . تنها ابزارت قلبته یه خانم سی ساله، با چهره ی زیبا و چشمای درشت؛ الان که اینارو مینویسم، بو و حال اون دوران رو با عمق وجودم دارم حس میکنم.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت